سفارش تبلیغ
صبا ویژن

Karbalaii

روز 3شنبه بعد آخرین امتحان هماهنگ که تاریخ هم بود در حالی که نفس راحتی می کشیدیم اومدیم تو حیاط.

برنامه ی کوچیک ذکر مصیبتی بود برای شهادت حضرت فاطمه ی زهرا س.

خداییش تو اون لحظات با تموم وجودم زدم زیر گریه، نه واسه مشکلات خودم نه واسه این که دلم از همه چیز و همه کس پره. فکر کنم حد اقل تو این 1 سال تو مراسمهای مذهبی این صادقانه ترین اشکی بود که ریختم.

بعد مراسم رفتیم سر کلاس و زنگ تفریح بعدش من و نفیسه اومدیم حیاط که آب بخوریم.

داشتیم قدم میزدیم و آفتاب ام نسبتا شدید بود و حیاطم تقریبا خلوت.

یه آهی کشیدم گفتم

: آخ چی میشد الان جای اینجا تو بین الحرمین قدم می زدیم؟

بد جور دلم هوای کربلا کرد و یاد خاطرات قشنگم افتادم و گفتم

: کاش میشد با هم دوستانه می رفتیم...

نفیسه هنوز قسمتش نشده... بد جور منقلب شد گفت

: یعنی میشه برم؟ دلم خواست.... وای خدا می دونم اگه یه روز بشه برم همون جا میمیرم.

دیروز صبح سر صف

نفیسه: بچه ها یه خبر خوب

من: چی شده؟

: با هیئتمون میریم کربلا... 3شنبه که رفتم خونه مامانم بهم خبر داد.

منو میگی!!!!!!......

خدایا...

قربونت برم آقا که جواب سلام دلای پاکو قبل این که لباشون از هم باز شه میدی.

خلاصه این رفیق دلبند ما شهریور ماه میشه کربلایی.

صبح که این خبرو ازش شنیدم یکی از قشنگترین لحظات زندگیم بود.

توضیح: 4شنبه تعطیل بود واسه همین دیر فهمیدم.